فاطمه خانم مادر زجر کشیده ای بود که چند روزی در خانه زمین گیر شده بود او هر روز صبح زود بجه هایش را اول به خدا و بعد به صاحب خانه اش که پیر زنی بود دلسوز و مهربان می سپرد و به خانه مردم می رفت تا شکم بچه های بی پدرش را سیر کند او به خاطر درد زانو چند روزی را بود که نمی توانست سر کار برود پسرش سعید دوازده ساله و دخترش سعیده هفت ساله بودند فاطمه خانم تنها دلگرمیش در این دنیا فقط بچه هایش بود که با همه فقر و نداری انها را تشویق به خواندن درس و مشق می کرد او دوست داشت که فرزندانش روزی برای خودشان کسی شوند تا که محتاج خلق اللهی نشوند او خودش از زمانی که یادش می امد در خانه پدریش آسایش نداشت چون مادرش را از دست داده بود و دست نامادری بزرگ شده بود ان بی رحم انقدر او را زیر فشار کار قرار می داد او هرگز بعد فوت مادریش روزی را در اسایش بسر نبرد مرتبا نامادریش او را با زور و کتککاری وادار به اطاعت می کردچون پدرش بی خیال بود وکاری به کار هسرش نداشت ان بی رحم هم هر چه میخواست بر سرش بلا می اورد او ان سختیها را تحمل کرد تا که روزی از دست سمتگری همچو نامادریش نجات یابد تااو جرات نکند دیگر به رعنا زور گوید به خاطر این مسئله تصمیم گرفت که به اولین خواستگارش جواب مثبت دهد از شانس بد او کسی که برای خواستگاریش امده بود مردی بود که همسرش را از دست داده بود و قصد داشت تجدید فراش گوید ده دوازده سالی بیشتر از رعنا سن داشت ولی اصلا برای رعنا اهمیت نداشت دلش می خواست هر چه زودتر از ان جهنم خلاص شود هیچگونه اعتراضی هم در مورد سنش نکرد فقط می خواست از شر نامادریش خلاص شود
........ادامه دارد.
نظرات شما عزیزان:
|